فلسفه در اتاقِ خواب
4:دیشب
کلاس سوم ابتدایی ام .. پیچیده لای روپوش سبز و زدم و بلند بلند انشایم را میخوانم .. برایش دست بزنید بچه ها .خیلی خوب مینویسی دختر . افرین
میچرخد .. میچرخد .. سرم سنگین شده است و حجیم ..
سوم راهنمایی ام .. کتاب سعدی توی دست ایستاده ام جلوی در منتظر سرویس . همسایه رد میشود و میگوید که آیا نمیشنوم که یک ساعت است راننده سرویس دارد بوق میزند؟ .. می آیم توی ماشین .چشم می اندازد توی چشمانم : تو یک روز یک چیزی میشوی .
تابستان شده .. شب ها تا صبح میخوانم . شعورم از شریعتی خواندن بالاتر نمیرود . بیشتر نمیتوانم . میخوانم ..میخوانم .نیست .آنچه گم کرده ام پیدا نمیشود .اشک است که از چشمانم پایین میریزد .
سرم گودالی سیاه شده و مرا به داخل میکشد ..
دوم دبیرستان ام .. آب - بابا پیش رویم نشسته و با لبخند زمزمه میکند : این رو یادت باشه مبینا ی عزیز کلیدها به همون راحتی که در رو باز می کنن ، اون رو قفل می کنن ، این خوبه که ذهن تو به چیز های اساسی شک کنه و واسه همه چیز سوال واست پیش بیاد اما ... گیج میرود ..سرم دارد گیج میرود ..
سوم دبیرستانم .. باز هم با همان لبخد پیش رویم نشسته و به ارامی زمزمه میکند : من کارهایی کردم که شاید خیلی ها رو خوشحال نکنه . اینو میفهمی ؟ من باید از اینجا برم مبینا ..قبل از اینکه مجبور بشی برام کمپوت بیاری زندان .. میخندد ..حالم بهم میخورد .. فریاد میزنم پس ندا چی میشه ؟ رضا و ژاله چی به سرشون میاد ؟ همه ی وجودم اشک شده ..میخندد : من اینا رو نمیدونم مبینا .. فقط میدونم که وقت رفتنه ...
سرم دارد میچرخد ..میچرخد .. میگویم آبی را دوست دارم ..قبلا هم گفته ام و مثل همیشه لبخند زده بود و از آبی پرسیده بود.حالا اما جدی شده و در هم . مچ دست راست را با دست چپ میگیرد و میگوید:این آدم به درد تو نمیخوره .. تو رو نمیفهمه ..احمق نشو . چرا انقدر زود باوری ؟ قاطع میگویم که نه ! که اشتباه میکند ! باز هم میخندد اما اینبار تلخ .سرش را پایین می اندازد و میگوید یک روز می آد که همینجا میشینی و از به باد رفتن احساست حرف میزنی . آرزو میکنم اون روز خیلی دور نباشه که زمان زیادی رو صرف به اشتباه خرج کردن دلت نکرده باشی .
سرم میچرخد .. میچرخد .. صدای آبی : دوستت دارم ... صدای آب - بابا : پشیمان میشوی ؛ تو معشوقه ی دردی ! صدای آبی : همیشه بمون .... تمام تلاشم رو واسه خوشحالیت میکنم .... زن مصطفی چاهاررده تا سکه بیشتر مهرش نیست فوقش میده بهش میره .... آرزوهاتو بهم بگو .... من تا حالا هیچکس رو مثل تو دوست نداشتم .... من اون موقع مجرد بودم و بینمون چیزی نبود .... تابستون که فاصله بیافته از مهر درست میشه ... توچشمام نگاه کن : من بهت قول شرف میدم !
سرم گیج میرود .. از خواب میپرم .. صبح است یا نیمه شب ؟
3: خسته از بودن تو ، خسته تر از رفتن تو
حرف از تحمل نداشتن بود ..نه ! بگذار حرف از دل چرکین بودن باشد . از اینکه هزاری هم برایت قصه ببافند که فلان چیز هیچ مسئله ی خاصی نیست و نگران نباش و ناراحت نباش و دلگیر نباش و نباش نباش ،وقتیکه تو ایمانی به این همه "نباش"نداشته باشی ، نمیتوانی !
۲:هذا من فضل ربّی
پ.ن :این همه آشفتگی در دو خط، معلول یک ذهن بیمار و آشفته حال است که بی شک میبخشید و تحملش میکنید.
1:روز های پسا بودن یا مرگ انسانیت
بیشتر از این نشانه لازم نبود برای آنکه ایمان بیاورم که سر رسیده است آن زمان که "گواه دل" حجت بود و آدم ها دست محبتشان رو به یک دگر دراز میشد نه انگشت میانی شان . حالا دیگر اهمیت چندانی ندارد که آیا اصلا روزی چنین مدینه ی فاضله ای وجود داشت یا همه ی این ها حاصل خیالات من است .
حالا باید بدانم پشت جمله ی " جنس لباس عالیست"ِ فروشنده قطعا دوروغی هست و پشت ِ " دوستت دارم "های آن مرد نیز و پشت لبخند های تصنعی ِ گارسون رستوران هانی که تذکر میدهد سکوت را رعایت کنیم و بلند بلند نخندیم .. و پشت خنده های بلند ما که پخش میشود بین بوی کباب و جوجه کباب های رستوران ... قطعن دروغی هست ، قطعن دروغی زندگی میکند .
روزهایم ، روزهای مرگ انسانیتی ست که شاید تنها زاده ی ذهن من بود ..روزهای پسا بودنم .. پسا خوب بودنم .